حس عجیبی دارم احساس می کنم یکی مدام داره تو گوشم نجوا می کنه به آینده ی تباهت بی خودی امیدوار نباش حرفاش مثل پتک داره به دیوارای مغزم برخورد میکنه وافکار مو زخمی می کنه
آخه چرا این ندا ولم نمی کنه من این حسو از کودکیم داشتم هیچوقت به آینده ی تباهم امیدوار نبودم ونیستم بازم دست ا ز سرم بر نمی داره احساس پوچی میکنم احساس میکنم وجود دارم وندارم من هیچی نیستم یعنی هیچ هستم بین این دنیای خیالی و دنیای واقعی معلقم خسته شدم این سر گردانی تا کجا ادامه داره؟بسه ...
یه عمر حسرت داشته های دیگران رو خوردن بسه آره دیگه حسرت هیچی رو نمی خورم نه پول نه شهرت نه زیبایی نه محبت کسی رو و هر چیز دیگه هیچ چیز ارزش حسرت خوردن نداشت و نداره
می خام چی کار لابد با خودم به گور ببرم گور بابای همشون من خستم خسته از دروغای رنگارنگی که موجوداتی پلید که اسم خودشون رو انسان گذاشتن تحویلم می دن خسته از دنیا نمی دونم کی به مقصد می رسم اما دعا میکنم کاش همین الان به مقصد می رسیدم هر روز جزئی از وجودم نابود میشه اما چرا متلاشی نمی شم ...چرا؟دوست دارم از این دنیای خیالی هم برم تو این دنیا هم مثل دنیای واقعی دارم زجر می کشم این دنیا هم مثل دنیای واقعی پر ازمکر و فریبه خسته و نابود شدم دوست دارم برم یه جای دور.. . دور دور ...جایی که هیچکس نباشه من باشم و طلسم تنهایی جایی که خلا مطلق باشه جایی که دیگه هیچ موجودی وجود نداشته باشه تا روی افکار زخمیم نمک بپاشه جایی که من باشم فقط من (من انسان به ظاهر سگ) جایی که هیچ حیوان به ظاهر انسانی نتواند نقشش رو خوب بازی بکنه
چشام خیلی درد میکنه به زور بازشون نگه داشتم ای کاش می تونستم چشامو برای هیشه به روی همه چی ببندم ای کاش زمان به عقب برمی گشت امانه حتی اگه زمان به عقب برمی گشت بازم من آدم بشو نبودم وای کاش کاش های من تمامی می داشت .....خسته شدم ازاین زندگی
هرچقدر سعی میکنم که دیگه بهش فکر نکنم نمی شه اخه خیلی دوسش دارم........................................