کاش می دانستی دنیا باهمه وسعتش بی توجایی برای ماندن ندارداشک چشمانم هرشب سراغت راازکویر گونه هایم می گیرند ای که دیدگانم ازتنهایی توالفبای عشق ریختن رااموخته اندولحظه های گریانم با کوچ توروان گشته اند؟
چرا ازکوچه های دلتنگی هایم گذر نمی کنی وبرای چشمان مانده به راه دستی تکان نمی دهی؟
بی توقناریها خوش اواز نیستندواسمان چشمانم همیشه بارانی است
………………………………………………………………
من از ساعت متنفرم از این اختراع عجیــب بشر که جای خالـــــــــی حضور تو را به رخ دلتنگــــــــی های من می کشد